تجربه هايي از برخورد با ارواح


 

نويسنده: ديويد ساتن
مترجم: لادن بهبودي



 
بيشتر داستان ها و ماجراهاي ماورايي و عجيب مربوط به تجربياتي هستند که انسان ظاهرا از برخورد با ارواح دارند. اين داستان ها و نقل قول ها از مدت ها قبل وجود داشته و کماکان در قرن بيست و يکم هم هستند شاهداني که ادعاي برخورد با اشباح را دارند يا داستان هايي را تعريف مي کنند که ظاهرا علت اصلي آنها وجود ارواح است.

خانه جهنمي
 

در ژوئن 1979 من مرخصي پزشکي از ارتش انگلستان گرفتم و به ادينبورگ رفتم. در آنجا سه تا از دوستانم در يک خانه قديمي سکونت داشتند و به من پيشنهاد کردند تا زماني که جاي مناسبي پيدا کنم پيش آنها بروم. خانه حالت زيرزمين و فضاي تاريک و غمگيني داشت. زماني که در خانه تنها شدم، رفتم آشپزخانه تا کتري را روي چراغ بگذارم. ناگهان صدايي که انگار درست بغل گوشم بود گفت: بله؟ از جا پريدم و برگشتم ببينم اين صداي کي بود. همه جا را گشتم. احساسم اين بود که دوستانم دارند سر به سر من مي گذارند. اما جز يک گربه کسي در خانه نبود. به خاطر اينکه دوستانم من را مسخره نکنند چيزي به آنها نگفتم و به اين نتيجه رسيدم که شايد اين صدا از خانه بغلي بوده است. کم کم متوجه شدم که اين تجربه را ديگر دوستانم و همخانه اي هاي من نيز داشته اند. مدتي بعد گروهي ديگر به اين خانه نقل مکان کردند و در طبقه بالا، ساکن شدند. صداهاي عجيب مدام آنها را در شب بيدار مي كرد. يكي از اين صداهاي عجيب صداي گريه بلند يک بچه بود که مدام بلند شده و ناگهان متوقف مي شد. بعضي شب ها آنها صداي نفس هاي بلند شخصي را مي شنيدند. من هم اين صداها را مي شنيدم. مدتي نيز بعضي اشيا از جمله ساعت يا انگشتر گم شده و بعد از مدتي در مکاني غير عادي پيدا مي شدند. اين حوادث موجب شد تا همگي از ترس در يک اتاق بخوابيم. يکي دوبار هم هنگام شب احساس کردم که يک جانور خزدار ناگهان روي تختم پريد و پشت سرم رفت. بلافاصله چراغ را روشن کرديم ولي چيزي نديديم. يک بار هم دور جمع شديم تا در مورد اين حوادث عجيب تصميم گيري کنيم که ناگهان صداي پايي را شنيديم که بلافاصله در اتاق را قفل کرديم. صداي پا به طرف آشپزخانه رفت و در آشپزخانه محکم بسته شد. هيچ کدام از ترس جرأت نداشتيم به آشپزخانه برويم. حوادث عجيب و غريب باز هم تکرار شد. بايد کاري مي کرديم. تصميم گرفتيم جلسه احضار روح برگزار کنيم. ابتدا جوابي پيدا نکرديم ولي پس از مدتي يکي از بچه ها با روحي ارتباط گرفت و روح ادعا کرد که يک تاجر فرانسوي است که بر اثر بيماري در اين ساختمان مرده و اکنون روح او در اين بنا گرفتار شده است. اين نتيجه مرا مجاب نکرد چون فکر مي کردم بيش از يک روح در اين ساختمان ساکن است. دوباره جلسه احضار روح را برگزار کرديم. اين بار جواب هاي متفاوت شنيديم. روحي که اين بار جواب ما را داد، ادعا کرد که از بعد ديگري از زمان آمده و از ما خواست تا او را نجات دهيم. در آخر يکي از دوستانم به شوخي پرسيد قيمت بنزين الان چقدر است؟ ناگهان برق ها قطع شد و همه ما وحشت کرديم. همه پراکنده شديم و دونفر از ما در آشپزخانه گير افتاديم و نمي توانستيم در را به هيچ وجه باز کنيم. همان شب حدود نيمه شب صداهايي وحشتناک از آشپزخانه بلند شد. صداي حرکت و تکان خوردن وسايل و ميزها را به وضوح مي شنيديم. بعد از 10 دقيقه همه چيز آرام شد. بعد از اين اتفاقات تمام دوستانم خانه را ترک کردند و من مدتي با يک خدمتکار هتل همخانه شدم. مدتي خانه آرام بود و من جز صداي پا چيز عجيب ديگري نمي شنيدم. يک شب که ديروقت به خانه برگشتم در راهروها وجود شخصي را حس کردم. انگار چيزي پشم آلود با بدنم تماس پيدا کرد ولي من چيزي نديدم. جيغ زدم و از پله ها به سرعت بالا رفتم. در فضاي نيمه تاريک ناگهان يک جفت چشم زرد جلوي من ظاهر شد. آن قدر ترسيدم که تمام شب نخوابيدم. دو هفته بعد هم باز يک شب را از ترس نخوابيدم و آن زماني بود که قفل کمد خود به خود باز و در کاملا باز شد. سه روز بعد براي هميشه خانه را ترک کردم.
بيل گيبونز، تورنتو، اونتاريو 1990

بحران در خانه
 

در مي 1996 از انگلستان به کانادا رفتم و در يک خانه بزرگ سبک دوران ويکتوريايي ساکن شدم. تا آن زمان اعتقادي به نيروها يا اتفاقات ماوراء الطبيعه نداشتم. با همسر و دختر پنج ساله ام دو سال در اين خانه ساکن بوديم.
به نظر مي رسيد خانه مدت ها بدون سکنه بوده و صاحب آن نمي توانسته به راحتي آن را براي يک سال اجاره بدهد. در نگاه اول خانه بسيار زيبا و همه چيز سرجاي خودش بود اما کم کم اتفاقات عجيبي افتاد. ابتدا متوجه رگه هاي سياهي بالاي کليدهاي برق در اتاق ها شدم.
به محض اينکه مي نشستم مجددا ظاهر مي شدند. از همسايه اي که در طبقه ديگر اين خانه ساکن بود پرسيدم که آيا آنها در طبقه شان آتش روشن مي کنند و او در پاسخ تنها گفت که بهتر است دنبال پاسخ سوال نباشم و همه چيز خود به خود درست مي شود. کم کم متوجه شدم دخترم خيالاتي شده و دوستاني تخيلي پيدا کرده است. يکي از دوستان تخيلي او مردي به نام رابر جونز بود که به دخترم گفته بود پدرش را دوست ندارد چون چاقوي بزرگي همراه دارد. همسرم يک شمشير داشت که از آن براي انجام تمرينات ايادو- کاراته با شمشير- استفاده مي کرد. اتاق ها اغلب سرد بودند. در اتاق ها چراغ ناگهان خاموش و دوباره روشن مي شد. جريان را به يک الکتريکي گفتم و او هم باز با پوزخند گفت که تمام سيمکشي ها قديمي و مربوط به قبل از دهه 40 هستند و همه را عوض کرد اما اوضاع بهتر نشد. کم کم براي ديگر اعضاي خانواده نيز تجربيات مشابهي پيش آمد. يک روز صبح همسرم کيف پولش را گم کرد. هر دو دنبال آن گشتيم. همان طور که در اتاق دنبال کيف پول مي گشتيم صدايي آمد که « جاي کيف پول را عوض کنيد. نمي خواهيم اينجا باشد» هر دو وحشت زده برگشتيم.
کيف پول همان جايي بود که همسرم آن را گذاشته بود. همان روز بعدازظهر همسرم تصميم گرفت آزمايشي انجام دهد. هر دو جلوي تلويزيون نشستيم. همسرم باتري هاي کنترل تلويزيون را درآورد و گفت: « اگر روحي در اين اتاق هست مي خواهم تلويزيون را خاموش کند چون مي خواهم بخوابم.» هنوز جملات او تمام نشده بود که تلويزيون خاموش شد. چون نمي خواستيم دخترمان بترسد پيزي از اين حوادث به کسي نگفتيم. يک شب يک زوج جوان از دوستانمان مهمان ما بودند. آنها صبح زود بدون آنکه صبحانه بخورند خانه را ترک کردند و تلفني از ما تشکر کرده و در عين حال گفتند که ديگر حاضر نيستند به اين خانه برگردند.
در طول شب مدام تلويزيون و ضبط خود به خود روشن شده و اين روند حتي بعد از برق کشيدن اين وسايل نيز ادامه داشته است. بعد از دو ماه ما خانه جديدي پيدا کرديم. بعد از خروج از اين خانه ديگر اين تجربه ها تکرار نشد. بعدها فهميدم اين تجربه براي کساني که بعد از ما به اين خانه آمدند نيز تکرار شده است.
داني کيسلي،2002

ارواح اوکيناوا
 

سال 1968 بود. در آن زمان من 20 سال داشتم و در گارد ساحلي آمريکا در جزيره اوکيناوا فعاليت مي کردم. در اين پايگاه سيستم ناوبري بين المللي وجود داشت که يک شب من مامور نظارت بر کار دستگاه هاي سيستم بودم. آخر شب بود و حدود 10 يا 12 سيستم ناوبري که هر يک اندازه تقريبا يک يخچال بودند در اتاق موجود بود. در طول مدت زمان هشت ساعتي که من در اين اتاق، نظارت بر دستگاه ها را بر عهده داشتم ناگهان صداي بلندي شنيدم و در بخش تعميرات ديدم که قطعه فلزي اي که روي سطل آشغال زير ميز قرار داشت حدود شش متر آن طرف تر پرتاب شده است. بار اول فکر کردم که اين موضوع فقط يک شوخي است. برگشتم سر جاي اولم و مجددا صدا را شنيدم. اين موضوع يک بار ديگر نيز تکرار شد. دفعه بعد صداي هم زدن قاشق را در ليوان قهوه شنيدم. قاشق در ليوان قهوه خود به خود مي چرخيد. وقتي که قاشق را نگه داشتم همزمان نمکداني که در مجاورت ليوان قهوه قرار داشت بدون تماس دست من حرکت کرد و از بالاي ميز پايين افتاد. همزمان در سطل آشغال هم خود به خود باز شد. وحشت زده پشت ميزم برگشتم. همزمان که به ميزم نزديک مي شدم کاغذهاي روي ميز که کنار تلفن قرار داشتند خود به خود به هوا رفته و حدود چهار- پنج متر به طرف من آمده و روي زمين پخش شدند. به افسر نگهبان که تنها فرد بيدار در آن زمان بود زنگ زدم. زماني که او به اتاق رسيد همه فعاليت ها متوقف و همه چيز آرام شده بود. تا زماني که من در اين پايگاه فعاليت داشتم اين اتفاقات تکرار نشد. تنها چيزي را که مي توانستم به اتفاقات آن شب نسبت بدهم اين بود که در دهکده اي که در مجاورت پايگاه قرار داشت چند روز قبل فستيوال مردگان برگزار شده بود که محلي ها اعتقاد داشتند در اين زمان ارواح از آسمان به زمين مي آيند تا در زمين آرامش بگيرند. اين تنها توجيهي بود که مي توانستم از حوادث آن شب داشته باشم.
براين هنسون، کاليفرنيا،2003

تماس تلفني اشباح
 

سينماي قديمي اي در شهر بود که قبلا من و تعدادي از دوستانم در آن کار مي کرديم. اين سينما مدت ها بود متروکه شده بود و بعضي از تجهيزات و وسايل آن نيز از آنجا خارج شده بود.
يک روز براي يادآوري خاطراتي که داشتم همراه با مدير سينما وارد اين سالن شديم. در سالن نمايش بوديم که ناگهان زنگ تلفن اتاق پروژکتور به صدا درآمد. مدير سينما به طرف اتاق رفت تا تلفن را جواب دهد. بعد از زنگ سوم گوشي را برداشت اما صداي بوق ممتد به گوش مي رسيد و گوشي را گذاشت.
وقتي برگشت با تعجب يادش آمد که تلفن اتاق پروژکتور قطع است و تنها از طريق تماس داخلي زنگ آن به صدا درمي آيد.
اين در حالي بود که دو گوشي ديگر تلفن را هفته هاي قبل از درون سينما برده بودند. همگي از ترس يخ زده بوديم و از بيم پيدا شدن يک روح يا يک قاتل بلافاصله از سالن بيرون آمديم.
به نزديک ترين خانه رفتيم و در حالي که کاملا وحشت زده بوديم من تصميم گرفتم شماره سينما را بگيرم. همه دوستانم از ترس سکوت کرده بودند. شماره را گرفتم.
اما آن قدر ترسيده بودم که قبل از زنگ سوم تماس را قطع کردم. ديگر هيچ وقت به اين سالن برنگشتيم. در سال 2002 نيز اين سالن تخريب شد. من از تمام مراحل تخريب عکس گرفتم.
آخرين تصوير، تصوير اتاق پروژکتور بود که ميان ديگر خرابه ها همانند يک برج ساعت بود و پروژکتور در آن از دور مانند اسلحه اي بزرگ به نظر مي رسيد.
تراويس پيت، ساوانا، جورجيا،2002

روح زورگو
 

زماني که در يک مرکز مشاوره املاک کار مي کردم فروش يک خانه سبک ويکتوريايي که مبله هم نبود به عهده من گذاشته شد. فروشنده به من هشدار داده بود زماني که مي خواهم از پله ها پايين بروم نرده ها را محکم بگيرم.
وقتي براي آمدن مشتري در خانه بودم و داشتم خانه را بازرسي مي کردم که همه چيز سرجايش باشد، از پله ها پايين آمدم.
روي پله پنجم که ناگهان احساس کردم کسي من را هل داد. بعد از فروش خانه صاحب جديد مجدد آن را براي رهن گذاشت.
کليد خانه را به يکي از همکارانم دادم و جالب اينکه او هم تجربه مشابهي را داشته است. از صاحب اول خانه در مورد توجيه اين اتفاقات پرسيدم و او گفت که يکي از بستگان پير او را در اين خانه در حالي که مرده و پايين پله ها افتاده بود، چند سال پيش پيدا کرده اند. بسياري از افرادي که در اين خانه بودند و همچنين مشاوران املاک هل دادن اين روح را روي پله ها تجربه کرده بودند.
جان اف پرايس، بيرمنگام، 2003
منبع: نشريه دانستنيها شماره36